مادر سلام، ما همگی ناخلف شدیم - کابل پرس

صفحه نخست > دیدگاه > وبلاگ نویس > مادر سلام، ما همگی ناخلف شدیم

مادر سلام، ما همگی ناخلف شدیم

chendavol
همرسانی

امروز «روز ملی مادر» در افغانستان است؛ چون روز مادر در 24 جوزا (خرداد) مطابق با 14جون گرامی داشته می­شود. این روز را با این روی سیاه چگونه به «مادر» خود شادباش بگوییم که هیچ برایش نگذاشته­ایم؟ ما فرزندان پست­فطرتش هر چه جفا بوده است، بر تن خسته مادر میهن و مادران میهن روا داشته­ایم و هنوز هم بی­آزرمیم که سر بلند می­کنیم و می­توانیم نام «مادر» را ببریم. تفو به این غیرت و ننگ استفراغ کرده مردان این سرزمین نکبت­بار که از سی سال زخم زدن بر پیکر مادر وطن و مادران وطن خجالت نکشیده­اند و هنوز هم نام خود را «آدم­» می­نهند. ناسزا بر همه ما مردانی که بر ستم همیشگی و هر روزه و هر لحظه­ای که بر «زن» و «مادر» می­رود، چشم می­بندیم و در خیال­های موهوم خود غرقیم. ننگ بر همه ما مردانی که یک روز خوش برای «مادر» نساختیم. مرگ بر همه ما مردانی که جز «تجاوز» جنسی و زبانی، هیچ ارمغانی برای «مادر» و «خواهر» و «زن» پیش­کش نکردیم. ننگ بر همه مردان تزویرگرایی که زیر نقاب دینی و اجتماعی، توجیه­گر ستم بر «مادر» و «زن» هستند و «قانون منع خشونت با زنان» را تجاوز به حریم خود می­دانند. ای تف به این حریم شیطانی­تان!

اول، شعر نازنینی از «پرتو نادری» را می­آورم که بسیار روان و ساده و صمیمی، حرف­ دل همه ما را زده است و شاید اصلا ندیده و نشنیده باشید یا از کنارش گذشته باشید. تاب بیاورید و تا آخرش را بخوانید. حتما تأیید می­کنید.

بعد از آن هم مثنوی «مادر» ابوطالب مظفری را بخوانید که تجدید خاطره­ای است با همیشه همه ما.

 

تصويربزرگ، آيينه کوچک


مادرم از قبيله­ی سبز نجابت بود

و با زبان مردم بهشت سخن می­گفت

چادری از بريشم ايمان به سر داشت

قلبش به عرش خدا می­ماند

 که به اندازه­ی حقيقت خدا بزرگ بود

و من صدای خدا را

 از ضربان قلب او می­شنيدم

و بی آن که کسی بداند

خدا در خانه­ی ما بود

و بی آن که کسی بداند

آفتاب از مشرق صدای مادر من طلوع می­کرد.

********* 

مادرم از قبيله­ی سبز نجابت بود

مادرم وقتی به سوی من می­آمد

در نقش کوچک هر گامش

روزنه­ی کوچکی پديدار می­شد

که من از آن

باغ­های سبز بهشت را تماشا می­کردم

و سيب خوش­بختی خود را از شاخه­های بلند آن می­چيدم.

 ********* 

مادرم از قبيله­ی سبز نحابت بود

چادری از بريشم ايمان به سر داشت

پيشاني­اش به مطلع عاشقانه­ترين غزل خدا می­ماند

 که من هر روز

 آن را

  با زبان عاطفه زمزمه می­کردم

و آن­گاه با تمام ايمان درمی­يافتم

 شعر خدا يعنی چی.

 ********* 

مادرم از قبيله­ی سبز نجابت بود

و با زبان مردم بهشت سخن می­گقت

و صبر، کبوتر سپيدی بود

که هر صبح، پرهای عزيزش را

در شفاف­ترين چشمه­های بهشت شست­و­شو می­داد

و چنان پيکی از ديار مبارک قرآن می­آمد

و پيغام خدا را برای مادر من می­خواند.

 ********* 

مادرم از قبيله­ی سبز نحابت بود

شجره­ی نسبش تاريخی دارد که تنها در حافظه­ی آفتاب می­گنجد

و من از آفتاب می­دانم

وقتی مادرم چشم به جهان گشود

پدرش در جذام­خانه­های فقر

سقوط سپيدار قامت خود را

 چراغ سوگ می­افروخت

و من از آفتاب می­دانم

که مادرم تمام عمر

در جست­وجوی واژه­ی لبحند

با انگشتی از تقدس و ايمان

کتاب زندگی­اش را ورق می­زد 

 و با دريغ

 تا آخرين دقایق زندگی هم نتوانست

 مفهوم شاد لبخند را

 به حافظه بسپارد.

********* 

مادرم با گريه آشنا بود

مادرم از مصدر گريستن، هزار واژه­ی اشتقاقی ديگر می­ساخت

مادرم با هزار زبان

مفهوم تلخ گريستن را

به حافظه­ی تاريک چشم­های خويش سپرده بود

و چشم­های مادرم

 - آيينه­های تجلی خدا ـ

 حافظه­ی خوبی داشتند.

********* 

مادرم با بهار بيگانه بود

و زندگی او مورچه­راهی بود

که از سنگلاخ عظيم بدبختی عبور می­کرد

و در چار فصل سال

ابرهای تيره­ی­ اهانت و دشنام

در آن فرو می­باريد

و مادرم هر روز

 آن­جا دامن دامن، گل بدبختی می­چيد.

********* 

مادرم، سنگ صبوری بود

وقتی پدرم

کشتی کوچک انديشه­اش را بادبان می­افراشت

و بر شطّ سرخ خشم می­راند

مادرم به ساحل صبر پناه می­برد

و اشک­هايش را با گوشه­های چادرش پاک می­کرد

 و با خدا پيوند می­يافت.

********* 

پدرم، مرد عجيبی بود

پدرم وقتی دستار غرورش را به سر می­بست

فکر می­کرد که آفتاب

کبوتر سپيدي است 

که از شانه­های بلند او پرواز می­کند

و فکر می­کرد که می­تواند روشنی را

 برای مادرم جيره­بندی کند

و فکر می­کرد که ماه، مهره­ی رنگيني است

که می­تواند آن را

 بر يال بلند اسب سمندش بياويزد.

********* 

 پدرم، مرد عجيبی بود

پدرم وقتی مرا به حضور می­خواند

من فاجعه را در چند قدمی خويش می­ديدم

و کلمه­ها ـ گنجشکان هراس­آلودی بودند ـ

که از باغچه­های خزان­زده­ی ذهنم کوچ می­کردند

و ترس، جامه­ی چرکينی بود

که چهره­ی اصلی­ام را از من می­گرفت.

پدرم وقتی مرا به حضور می­خواند

خون تکلم در رگ­های سرخ زبانم از حرکت می­ايستاد

و آن­گاه قلب مادرم ـ بلور روشنی بود ـ

که در عمق دره­ی تاريکی رها می­گشت

و مادرم، ويرانی خود را

در آيينه­های شکسته­ی اضطراب تماشا می­کرد

و منتظر حادثه­ای می­ماند.

********* 

پدرم، مرد عجيبی بود

پدرم وقتی دستار غرورش را به سر می­بست

در چارديوار کوچک خانه­ی ما

 امپراتوری کوچک او آعاز می­گشت

و آن­گاه آزادی را که من بودم

و زندگی را که مادرم بود 

  شلاق می­زد

و به زنجير می­بست. 

روان مادر من شاد

که با اين حال، خدا را شکر می­کرد

و در حق پدرم می­گفت :

«خدا، سايه­ی او را از سرِ ما کم نکند» .


 

مادر 

مادر سلام! ما همگی ناخلف شديم
در قحط­سال عاطفه­هامان تلف شديم
مادر سلام! طفل تو ديگر بزرگ شد
اما دريغ، کودک ناز تو گرگ شد
مادر! اسير وحشت جادو شديم ما
چشمی گزيد و يک­سره بدخو شديم ما
مادر! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعويذ مهر بر سر بازوی ما ببند
ای ماه، ما پلنگ شديم و تو سوختی
ما صاحب تفنگ شديم و تو سوختی
*********
پرسيده­ای که ماه چه شد، اختران چه شد؟
من مانده­ام که وسعت اين آسمان چه شد
دوشيزگان قريه بالا کجا شدند؟
گل­چهره و گل­آغه و گل­شا کجا شدند؟
گل­شا شکوفه داد، جوان شد، عبوس شد 
در دشت­های تفته تفتان عروس شد
گل­چهره، خوش به حال غمش، غصه سير خورد 
يک شب کنار مرز وطن ماند و تير خورد
از او نشان سرخ پری مانده است و هيچ
از ما فقط شکسته سری مانده است و هيچ
*********
اينک زمين، پياله خون است و هيچ نيست
زخم است، آتش است، جنون است و هيچ نيست
امشب هجوم دوزخی باد ديدنی است
اين گيرودار گردن و پولاد ديدنی است
در چارسو، دميده و در چارسو، دوان
اينک منم چو باد دی، آواره در جهان
اينک منم دو پای ورم کرده در مسير
اينک منم مسافر اين خاک سردسير
*********
بگذار تا به چشمه خون شست­وشو کنم
بگذار رو به کوه کمی گفت­وگو کنم
اين کوه، شانه­های مرا چون برادر است
بگذار با برادر خود گفت­وگو کنم
کوه از کمين و صيحه­ی مردان عقيم ماند
اين بيشه، هفت سال پياپی يتيم ماند
يک­باره سروهای کهن ريشه­کن شدند
مردان اين قبيله­ی عاشق، کفن شدند
رخش غرور و تيغ و کمان را فروختيم 
کام و زبان شعله­فشان را فروختيم
خوش­قامتان به قد دوتا خو گرفته­اند
مردان کج به بوی طلا خو گرفته­اند
*********
اينک نشسته­ايم سبک در کمين خويش 
چشم انتظار سوختن آخرين خويش
اينک نشسته­ايم که تا مارهای خشم
از شانه­های مست کسی سر به در کند
اينک نشسته­ايم که تا نسل سامری
گوساله­های شيری­شان را بَقَر کنند
جمعی به آن سرند که ناموس و ننگ را 
نذر کلاه گوشه­ی يک تاجوَر کنند
دست و دهن گشاده که داد از کدام سوست
موجی نمی­زند که باد از کدام سوست
مردند تا به سفره­شان نان بياورند
توفان نديده­اند که ايمان بياورند
القصه برده­اند از اين ورطه، رختشان
جاويد باد کبکبه­ی تخت و بختشان

 

لینک به پیشینه تاریخی روز مادر در جهان

http://fa.wikipedia.org/wiki/%...

لینک به دو شعر دیگر از «پرتو نادری» برای مادر

http://partaw10.blogfa.com/post-32.aspx

لینک به «مادرانه­های پارسی» نوشته سید رضا محمدی (با فیلترشکن باز کنید)

http://www.jadidonline.com/sto...

لینک به نقیضه «کاکه تیغون» بر مثنوی «مادر» ابوطالب مظفری

http://www.farda.org/articles/06_updates/061130/poem_Kaka_Taighoun.htm 


آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

جستجو در کابل پرس